مطالب خواندي 2

مطالب خواندي 2

ديدن باران

 

مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.

به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس مي‌كرد فرياد زد: پدر نگاه كن درخت‌ها حركت مي‌كنن. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين كرد.

كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك ۵ ساله رفتار مي‌كرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه كن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حركت مي‌كنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌كردند.

باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد.

او با لذت آن را لمس كرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه كن باران مي‌بارد،‌ آب روي من چكيد.

زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مراجعه نمي‌كنيد؟

مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند.

 

من یک سنت پیدا کردم

پسر کوچكي، در هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا کرد. او از پيدا کردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد که او بقيه روزها هم با چشم هاي باز سرش را پايين بگيرد (به دنبال گنج!).
او در مدت زندگيش، 296 سكه 1 سنتي، 48 سكه 5 سنتي، 19 سكه 10 سنتي، 2 سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده 1 دلاري پيدا کرد . يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت. در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد، درخشش 157 رنگين کمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد.
او هيچ گاه حرکت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمانها در حالي که از شكلي به شكل ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.

اصل قضیه رو فراموش نکن

خانمي طوطي اي خريد، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: "اين پرنده صحبت نمي کند". صاحب مغازه پرسيد: "آيا در قفس طوطی آينه اي هست؟طوطيها عاشق آينه هستند، آنها تصويرشان را در آينه مي بينند و شروع به صحبت مي کنند. آن خانم يك آينه خريد و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: "طوطي هنوز صحبت نمي کند". صاحب مغازه پرسيد: "نردبان چه؟ آيا در قفسش نردباني هست؟ طوطيها عاشق نردبان هستند". آن خانم يك نردبان خريد و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: "آيا طوطي شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشكل همين است. به محض اينكه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسين همه را بر مي انگيزد". آن خانم با بي ميلي يك تاب خريد و رفت. وقتي آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغيير کرده بود. او گفت: "طوطي مرد".
صاحب مغازه شوکه شد و گفت: "واقعا متاسفم، آيا او يك کلمه هم حرف نزد؟"  آن خانم پاسخ داد: "چرا! درست قبل از مردنش با صدايي ضعيف از من پرسيد که آيا در آن مغازه، غذايي براي طوطي ها نمي فروختند؟

میان خواب و بیداری

در شهري مادر و دختري بودند که عادت داشتند در خواب راه بروند! در يكي از شبهاي تابستان آرام و زيبا، مادر و دختر طبق عادت هميشگي شان در خواب راه رفتند و در باغ مه گرفته شان به هم رسيدند.
مادر به دخترش گفت: "هلاك شود آن دشمن بدخوي من! تو جواني مرا تباه کردي تا زندگي خود را بر ويرانه هاي زندگاني ام آباد کني. اي کاش مي توانستم تو را به قتل برسانم!". دختر پاسخش داد و گفت: "اي زن نفرين شده و پست و خودخواه! اي کسي که سد راه آزادي من شده اي! اي کسي که دوست مي دارد زندگي ام را انعكاس زندگي فرسوده ي خود کند! آيا شايسته ي هلاك نيستي؟".
در همين اثنا بود که خروس بانگ زد و هر دو در حالي که در باغ راه مي رفتند از خواب بيدار شدند. لذا مادر با مهرباني گفت: "اين تو هستي اي کبوتر من!". دخترش با صداي شيرين پاسخ داد و گفت: "آري! من هستم اي مادر مهربانم!"

هرکسی یه جوری فکر میکنه

در شهري روزي سگی از کنار گربه ها گذشت. اما چون به آنها نزديك شد دريافت که به او هيچ توجهي نمي کنند، لذا از کارشان شگفت زده شد و ايستاد. در اين اثنا گربه اي تنومند که آثار هيبت و بزرگي بر چهره اش بود به دوستانش نگاه کرد وگفت: گربه ها! همواره دعا کنيد، زيرا اگر دعاي خود را با شدت بسيار تكرار نمائيد، درخواستتان استجابت مي شود و از آسمان موش مي بارد!
سگ با شنيدن اين پند در دل خود خنديد و در حالي که از آنان روي گردان مي شد با خود چنين گفت: در درك آنچه در کتابها هست، کودن تر از اين گربه ها نيست. مگر درکتابها نخوانده اند که آنچه با راز و نياز و دعا از آسمان فرود مي آيد، استخوان است و نه موش؟!

سایه ی روباه

در جنگلی هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه کرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من کافي است!

دو قفس

در باغ پدرم دو قفس بود. در درون يكي از آنها شيري بود که غلامان آن را از بيابانهاي نينوا آورده بودند و در درون ديگري پرنده اي که هرگز از نغمه سرايي خسته نمي شد. پرنده هر روز در هنگام سحر شير را صدا مي زد و به او مي گفت: "صبح بخير برادر زنداني

چشم

روزي چشم به ديگر يارانش گفت: کوهي پوشيده از ابر در پشت اين دره ها مي بينم. به راستي که چه کوه زيبايي است.
گوش گفت: کجاست آن کوهي که تو مي بيني؟ من صداي او را نمي شنوم.
دست گفت: من بيهوده مي کوشم تا او را لمس کنم اما هيچ کوهي را نمي يابم.
بيني گفت: من وجود او را درك نمي کنم زيرا قادر نيستم او را ببويم. پس وجود آن غيرممكن است!
آنگاه چشم به سوي ديگري برتافت و با خود خنديد، درحالي که حواس ديگر دربارۀ چنين خيالبافي هايي گفتگو مي کردند و به اين نتيجه رسيدند که چشم از راه بدر شده است

 

 

 

چرا من ؟

آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي چنين بيماري انتخاب كرد؟ او در جواب گفت: در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امروز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من ؟

 




:: موضوعات مرتبط: دانستنیها , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : هومن
تاریخ : چهار شنبه 27 بهمن 1389
مطالب مرتبط با این پست